بعضی وقت ها موجود مسخره ای می شوم. به صورت منطقی آدم نباید با شنیدن خبر ازدواج معشوق سابقی که از جایی به بعد خودش ادامه رابطه با او را نخواسته ، در هم برود و دژم شود اما رفتم وشدم
از دیشب تا حالا مدام دارم با حیرت به این بخش مچاله شده قلبم نگاه می کنم و از خودم می پرسم باباجان میخواستیش؟ جواب منفی. کینه داری ازش؟ جواب منفی. چه مرگت است پس؟ نمی دانم
نمی دانم و فقط می دانم قصه من و این آدم از آن قصه های غریب روزگار بود. از بس احتمالن رنج و درد داشت و شادی و شور. از آن رابطه های لامذهب بود برایم که هیچ چیزش حد وسط نداشت: وقتی خوب بود، بهترین تجربه زندگیم بود تا همین امروز و وقتی بد بود رنج و مشقتش مثل روزی هزار بار جان کندن می ماند
ته همه این حرف ها، قصه که رسید به اینجا آدم احتمالن باید برود دلش را صاف کند از ته همان دل صاف بگوید خوشبخت باشی دختر
مابقی حرف ها همه باد هواست
اما بهنظر من همین دل صاف کردن و آرزوی خوشبختی باد هواست. همان انتظار منطقی آدم از خودش است که به وقت حادثه دو زار هم ارزش ندارد. باید به دلت فرصت مچاله شدن بدهی. زمان که گذشت دلت خودش (نه بهزور) باز که شد آن وقت دلت صاف هم میشود و آرزوی خوشبختی واقعی هم میکند
ReplyDelete