Monday, December 20, 2010

خانه

مي روم خانه مي بينم و اولين چيزي كه به ذهنم مي رسد اين است: آيا تو اين خانه را دوست خواهي داشت؟

Wednesday, September 8, 2010

تفاوت

فرق هست ميان س.ك.ث و ‹عشق-بازي›.در آن اولي لذت تن كافي است: لذت بردن و لذت بخشيدن. در اين دومي اما آدم بايد يك جور خواستن تن و دل هم زمان را تجربه كند: بخواهي و بداني خواسته شدي
شايد براي همين باشد كه هرگز نشده وقتي عاشق كسي هستم س.ك.ث راضيم كند. وقتي عاشق كسي هستي خواسته شدن هم-آغوشي از سوي معشوق، به اندازه خواستنت مهم مي شود، شايد حتي بيشتر. در س.ك.ث اغوا مقدمه اي پر لذت است، در عشق-بازي نقابي پر زحمت. ء
در ‹عشق-بازي› خبري از قرباني كردن و قرباني شدن نيست.. آموزه غلط ‹تنم را مي دهم تا بركت عشقم شود› در فضايش جايي ندارد. كسي چيزي را قرباني نمي كند. لذتي هست كه خواسته مي شود.لذتي كه خودش هدف نيست، ميوه و ثمره آن خواستن است، خواستني كه خود عامل عشق است...فرق هست ميان س.ك.ث و عشق-بازي

Saturday, September 4, 2010

آدم دريغ، آدم حسرت

به طرز غريبي احتياج به حمايت و ملاطفت دارم، احتياج به درآغوش كشيده شدن، به نوازش بي پرسيدن هيچ سوالي، به حضور دست هاي تو...ء
مي داني جهان دائم در كار به باد دادن روياهاي ماست و از جايي به بعد، تنها تاب آوردن اين برباد رفتگي سخت دشوار است؛ تقدير اما وقتي تنهايي بود مي شوي آدم دريغ، آدم حسرت

Wednesday, August 25, 2010

چيزي شبيه ذره ذره مردن

آدم است ديگر؛ گاهي به چشم خويشتن مي بيند كه جانش مي رود

Tuesday, August 24, 2010

كجايي عروجعلي؟

يك مقام آگاه از علت كند پيش رفتن پرونده حمله به كوي دانشگاه پرده برداشت: دستگاه هاي ذي ربط در پي استوار بازنشسته عروجعلي ببرزاده هستند كه در تيرماه سال 78 يك تنه به كوي يورش برده و براي سرقت يك ريش تراش آنجا را به خاك و خون كشيد.ء
اين مقام آگاه تاكيد كرد برخي گمانه زني ها نشان مي دهد ريش تراش كذايي پس از ده سال از كار افتاده و عروجعلي فوق الذكر براي به دست آوردن ريش تراش نو با جمعي از بستگان و نزديكان به كوي دانشگاه تهران يورشي دشدمنانه؟ ددشمنانه؟ برده و دل بزرگان را به درد آورد
در خاتمه مقام آگاه محترم از عموم ملت خداجو خواست به حق همين ماه عزيز اگر خبري از محل اختفاي عروجعلي يا ريش تراش دارند آن را به سمع و نظر مسوولان برسانند

Thursday, August 19, 2010

چگونه طنز بنويسيم

من فكر مي كنم همه طنزهاي خوب جهان وقتي نوشته شدند كه كسي در حضيض فلاكت يك لحظه مكث كرده، از جلد آن موقعيت خارج شده و ديده شرايطش در اوج تراژيك بودن تا به چه پايه مضحك است

Tuesday, August 17, 2010

مرهم به دست و ما را مجروح مي گذاري

در قلبم انگار سياهچاله اي هست كه همه چيز را در خود فرو مي برد. بعد اين ميان ياد تو انگار تنها نوري است كه مي تواند از جاذبه جهنمي اين حفره سياه بگريزد و براي لحظاتي دلم را روشن كند
همين لحظه ها مثل يك كودك خشمگينم مي كنند. خشمگين از اينكه چقدر گفتمت بيا باش بمان و نشنيدي
آنقدر نشنيدي كه حالا مي ترسم ديگر از همان باريكه نور هم كاري بر نيايد